کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

یک مرد کوچک

بدون عنوان

کیارش مامان منو ببخش.به خاطر اینکه اونقدر آدم خوبی نیستم که وقتی برای سلامتیت دعا میکنم خدا حرفمو گوش کنه. منو ببخش که نمیتونم هیچ کاری برات انجام بدم جز اینکه زودتر از بقیه بفهمم یه مشکل تازه پیدا کردی.ببخش که دردتو میفهمم ولی درمانت ازم بر نمیاد. تو با وجودت به من عشق دادی...هر بار که مامان صدام کردی با مهربونی بود اما من وقتی خسته بودم دعوات کردم.منوببخش که لیاقت دوست داشتن تورو نداشتم... هیچ وقت توی نگاهت جز مهربونی نبوده اما من بی حوصلگیم رو برات میاوردم. ببخش منو که نمیتونستم جلوی اشتباهای دیگران رو بگیرم. تو همه ی وجود منی .....بدون تو منم نیستم...
21 ارديبهشت 1391

مسواک جدید

از اونجایی که شما خیلی شیر میخوری و تا منو میبینی دست از سر من بر نمیداری...مخصوصا شبا و من خیلی نگران دندونای خوشکلت هستم دیروز که با بابا جون رفته بودیم هیپراستار یه مسواک مارک NUK برات خریدم که مخصوص 12 تا 18 ماهگی هست.از امشب هم بدون شیر دادن خوابوندمت .البته با کلی دردسر.آخرکار فکر کنم هیپنوتیزمت کردم تا خوابیدی...البته بعداز یه دوای مفصل که با سینا پسر همسایه کردی...توی خیال البته...چون من برای اینکه مجبورت کنم رو بالشت بخوابی مجبور شدم حس مالکیتتو تحریک کنم و بگم سینا میخوادبالشتو ببره روش بخوابه...شما هم حسابی بهت بر خورد و سینا رو اه کردی و بهش گفتی بره خونشون...و بعد با چند تا جمله سحر آمیز خوابت برد.امیدوارم تا صبح بخوابی ...هرچند...
5 ارديبهشت 1391

جمعه 1 اردیبهشت 91

اینم عکسای دیروز که رفته بودم باغ بابا جونم: اول این هاپو رو ببینید که من عاشقشم...البته دیروز یواشکی چیپس منو برداشت و برد .منم وقتی دیدم داره چیپسمو میخوره عصبانی شدم.ولی هرچی به مامانم گفتم بره چیپسو ازش بگیره مامانم از جاش تکون نخورد   اینم منم که میخوام برم پیش هاپو: رفتم رو ماشین وایسادم: اینجا هم زیر یه یاس بنفش عکس گرفتم: اینجا هم دارم مورچه هارو میگیرم: اینم گلایی که چیدیم و آوردیم خونه اینم عکسای باغ   ...
3 ارديبهشت 1391

نماز خوندن من

مراحل مختلف نماز خوندن آقا کیارش رو توی این عکسا ببینید... خیلی سعی کردم از سجده کردنش عکس بگیرم اما زود بلند میشه و نمیزاره عکس بگیرم. ...
2 ارديبهشت 1391

من راه رفتن بلدم! 16/1/91

چشمام کف اون پاهای نازت وقتی تنهایی از اون ور اتاق راه میری و میای پیش من! بابا توی فرودگاه تهران  بود...بهش زنگ زدم و گفتم که خوشحال بشه...اونقدر خوشحالم که از چشام اشک میاد...
16 فروردين 1391
1